و دخترونه
من نمیخواهم دروغ بگویم...اما گویامجبورم...سرنوشت هر دو دستانم را گرفته و مجبور کرده...به بافتن شالی از جنس دروغ...با کلافی از درد هایم...که میدانم...روزی برگردن خود من...خواهد پیچید...و نفسم را خواهد گرفت...
باید فراموشت کنم... چندیست تمرین میکنم.. من میتوانم میشود... .ارام تلقین میکنم.. ..حالم نع اصلن خوب نیست... .تا بعد بهتر میشود.. .فکری برای این دله.. ارام و غمگین میکنم.... من میپذیرم رفته ای... وبر نمیگردی همین.. ..خود را برای درک این. ..صد بار تحسین میکنم. ..کم کم ز یادم میروی.. .این روزگار رسم اوست. ..این جمله را با تلخی اش...این بار تضمین میکنم...
ترکییییدم از خنده ...
دﺧﺘﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺯﺩﻩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ
ﺗﻮﻧﻞ ﭼﺮﺍﻏﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯿﺪ ..
.
.
ﺟﻮﻥ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﻪ .
.
.
.
ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻘﻞ ﺟﻦ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ
ﮔﻔﺘﻪ : ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍﻏﻬﺎﯼ ﺗﻮﻧﻞ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺭﻭﺷﻦ
ﻣﯿﺸﻪ!!!
بعد پياده شده داره دنبال كليد ميگرده